*ویس رکوردر، سوالات، ... همه چیز را چک می کنم چیزی را از قلم نینداخته باشم. ناگهان آسمان می غرد. صدای ضرب آهنگ های دانه های باران را بر پنجره اتاق موسقی ماندن را می نوازند.ولی من که عزم رفتن را دارم. شعری با سرعت نور از ذهنم عبور می کند... زیر باران باید رفت... چترها را باید بست...ای بابا بی خیال عباس! چترم را هم با خودم بردارم. سال اول دانشگاه بود که این چتر را خریدم و خیلی کم ازش استفاده نکردم چون خودم زیرباران رفتن را خیلی دوست دارم. آن هم تنهایی! یادش بخیر 12 فروردین چقدر خیس شده بودم.

*ولی این بار اگه خدایی نکرده خیس شوم جلوی استاد ضایع است.اصلا کوله پشتی ام خیس می شود. و تمام برگه هام خراب می شوند. چترم را برمی دارم و راهی دانشکده فیزیک تهران می شوم. عقربه های ساعت 12:30 را نشانه رفته اند.

*میدان انقلاب: آقا انرژی اتمی؟ بله سوار شو بریم. منم جلو می نشینم و در افکار خود غرق می شوم. دانشکده فنی را هم رد می کنیم ناخودآگاه حوادث 16 آذر در ذهنم تداعی می شود. آن سه قطره خون!

*از تاکسی که پیاده شدم. در ذهنم بدنبال کلک بودم که چطوری از نگهبانی رد شوم. و برم تو. با خودم گفتم سرم را می اندازیم زیر مثل دفعه قبل می رم داخل. ولی این بار چشام ذوم شدند توی چشهای آقا نگهبان! رفتم جلو گفتم با دکتر مشفق جلسه مصاحبه دارم. بدون اینکه بپرسه کیه ام و... گفت شما می دانید دفترشان کجاست یا راهنمایی تان کنم؟ اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. تو دلم گفتم بابا دمت گرم. بعد از 4 سال تازه یه بار احساس دانشجو بودن کردم!!! آخه... بگذریم.

* از درب که وارد دانشکده شدم دیدم همه جا تاریکه! ای بابا اینجا دیگه چرا تاریکه؟! گفتم بله وقتی چراغ پرنوری را مثل علیمحمدی شکسته اند خوب چرا باید روشن باشد؟! چه سوال احمقانه ای! موقع نماز هست می روم سمت نماز خانه ولی انگار حس عجیبی دارم که این حس برایم خیلی آشناست. قدم زدن در دانشکده ای که مسعود روزگاری را با دغدغه قدم بر می داشت. شاید افتخار بزرگی باشد ولی من منظورم یه چیز دیگه است. رسیدم نمازخانه! نمازم را خواندم داشتم می امدم بیرون که یک دفعه سالن روشن شد. و صدای خوشحالی و دستی گوشم را نوازش کرد. ساعت 13:45 بود و من با دکتر مشفق یکی از نزدیک ترین دوستان شهید علیمحمدی قرار مصاحبه داشتم. مصاحبه دو ساعت طول کشید و خیلی هم جذاب بودو خیلی چیزها یاد گرفتم.

 

* دکتر مشفق صفحه مانیتور کامپیوترش را به سمت من برگرداند و  پست وبلاگ دخترش را برویم می گشاید. خاطره روز دوشنبه 21/10/88 یعنی یک روز قبل از شهادتش چقدر زیبا و دوست داشتنی چند خطی را برایم می خواند. کنترل خودش را از دست داد. دیگر گریه امانش نمی دهد. و من بجای اینکه اشک در چشمانم سرازیر شوند چشمه های جوشان عرق شرم در جای جای چهره ام می جوشند... .! و سرم به پایین می اندازم و سکوت می کنم.

* می روم روبروی دفتر شهید مسعود: آهسته این جملات را زیر لب می خوانم." شمعدانی در حیاط ما نبود. برف می آمد. مست مستان می نشست بر اشک شمع! شعله روشن بود. همچنان می سوخت."

*از دانشکده بیرون می آیم! با حرفهایی که در ذهنم آشوبی برپا کرده اند همایشی از تمام ارزشهایی مثل عشق، علم، ایمان که شهید مسعود برایم به نمایش گذاشته بود.

* دیگه حوصله ام در این ترافیک به سر می ره! آقا نگهدار! من پیاده می شوم. می خواستم قدم زدن در کنار درختانی که راست قامت ایستاده اند؛ در خیابان 16 آذر بسوی میدان انقلاب را حس کنم. یکدفعه متوجه می شوم چترم را جا گذاشتم. آهان یاد گرفتم زیر باران زین پس هم باید بدون چتر بروم!